می دانم روزه کلافه کننده است. گرسنه می شوید. تشنه می شوید. اگر روزه گرفتن را رسالت خود می دانید تا اندکی به حال ما بی افتید از شما متشکرم. متشکرتر هم می شوم اگر امکانی فراهم کنید که ما ساکنین روستاهای سیستان و بلوچستان هم مانند شما خوابیدن با شکم سیر را تجربه کنیم. .
من هر روز و از سحر تا سحر روزه ام، البته به ناچار، من آنقدری گرسنگی کشیده ام که قسم می خورم به فکر همه گرسنگان تاریخ افتاده ام. اشکالی ندارد باز هم به آنها فکر می کنم. هنگامی که با همین پاهای زخم آلود و پر از تاولم به دنبال تانکر آب می روم، خوب می فهمم که بچه های امام حسین در بیابان های کربلا چه کشیده اند. باز هم دوست دارم به آنها فکر کنم. درواقع خوب آنها را درک می کنم. بهتر از واعظ شهر. مظلوم بودند. البته آنجا کربلا بود و جنگ بود و زمان حماسه آفریدن و دفاع از ستم دیدگان. درست نمی دانم من در کدام سمت میدان جنگ ایستاده ام. دقیقا قرار است چه حماسه ای بی آفرینم و کجای تاریخ قرار است از من یاد شود.
پیش از آنکه من با بیماری پروانه ای متولد شوم پدرم کشاورزی می کرد. آن وقت ها آب بود، زراعت بود و شغل اجدادی ما کشاورزی بود. آب تمام شد. کشاورزی تمام شد. روستامان ویران شد و ما آخرین بازمانده های این روستا بودیم. نمی توانستیم برویم. در واقع پول نداشتیم که برویم. مثل هزاران نفر دیگر. مردم مهربان حاشیه زابل به ما مسکن دادند. البته اتاقکی کوچک در یک غسالخانه. قبل از اینکه لگن پلاستیکی را برایمان بخرند در غسالخانه حمام می شدم. درست روی همان تختی که مرده ها را می شویند.
شاید من هم مرده ام. می میرم. هفته ای سه بار هنگام حمام در غسالخانه.مرده ها را اینجا می آورند. درست در خانه ما. از دور صدای لا له الا الله می آید. آنها را می شویند. درست مثل من. آیا من هم مرده ام؟ آیا مرا می بینید؟
روزه داران عزیز، باز هم از شما متشکرم که سختی روزه را تحمل می کنید تا سعی کنید شبیه من باشید و یاد من بی افتید.