• امروز : شنبه - ۳ آذر - ۱۴۰۳
  • برابر با : 22 - جماد أول - 1446
  • برابر با : Saturday - 23 November - 2024
9

یک روز از ۱۲۰ روز، روایت خبرنگار «ایران» از طوفان سیستان

  • کد خبر : 4414
  • 13 اکتبر 2018 - 14:41
یک روز از ۱۲۰ روز، روایت خبرنگار «ایران» از طوفان سیستان

سیستان فراموش شده: گزارش مریم طالشی خبرنگار روزنامه ایران از یک روز طوفانی در سیستان تصویر قامت خمیده میراحمد هر لحظه پیش چشمانم محوتر می‌شود. ۴ متر فاصله داریم. او عصا را در تل شن فرو می‌کند و تلوتلوخوران پیش می‌رود و من با پلک‌هایی که نمی‌توانم باز نگه‌شان دارم، دنبالش می‌روم. لحظه‌ای مکث می‌کند. […]


سیستان فراموش شده: گزارش مریم طالشی خبرنگار روزنامه ایران از یک روز طوفانی در سیستان

تصویر قامت خمیده میراحمد هر لحظه پیش چشمانم محوتر می‌شود. ۴ متر فاصله داریم. او عصا را در تل شن فرو می‌کند و تلوتلوخوران پیش می‌رود و من با پلک‌هایی که نمی‌توانم باز نگه‌شان دارم، دنبالش می‌روم. لحظه‌ای مکث می‌کند. الان است که زمین بخورد، تن اما مقاومت می‌کند؛ مثل تمام ۸۰ سال گذشته. من یک روز از این ۸۰ سال را دیده‌ام. یک روز از ۱۲۰ روز. یک روز از قیامت ریگ روان.

۲۴ ساعت قبل

یک روز قبل از شروع دوباره‌اش می‌رسیم؛ روز آرامش پیش از طوفان. می‌دانم از فردا برای ۱۰ روز پیاپی در زابل و دیگر مناطق سیستان باد می‌وزد؛ در واقع بعد از چندی که رهایش کرده بود، دوباره بازمی‌گردد. وقتی روی نرم‌افزار هواشناسی گوشی تلفن‌ات پیش‌بینی باد را برای این منطقه می‌بینی، باید بین آنچه تا به حال در تصوراتت درباره آن بوده و آنچه خواهی دید، تفاوتی فاحش قائل شوی وگرنه تصویر حقیقی باد سیستان، تو و تصوراتت را یکجا با خودش می‌برد. یک روز قبل از طوفان، همه چیز آرام است. دمای هوا در نیمه مهر ۳۶ درجه است اما طوری نیست که نشود تحملش کرد؛ دست‌کم برای مردم زابل که اینطور است چراکه چند هفته پیش از این دمای ۴۶ درجه را تجربه کرده‌اند و حالا به لطف نرم‌افزارهای هواشناسی، می‌دانند فردا دما ۱۰ درجه دیگر افت می‌کند.

در مسیر فرودگاه زابل که تا شهر فقط ۱۰ کیلومتر فاصله دارد، راننده می‌گوید: «چه موقعی هم آمدید! فردا طوفان شروع می‌شود.» می‌گویم: «می‌دانم. برای همین آمده‌ام.» می‌خندد و سر تکان می‌دهد. بیرون، نسیم ملایمی شاخه‌ها را تکان می‌دهد، مردم کم‌کم فعالیت روزانه را شروع می‌کنند و هیچ‌چیز، شهری را تداعی نمی‌کند که محل وقوع بادهای موسمی ویرانگر است. تمام روز باید از آرامش نهایت استفاده را کرد؛ این را مردم اینجا خوب می‌دانند.
شب برای سیستان زودتر از هرجای دیگر شروع می‌شود. این موقع سال ساعت پنج و ‌نیم دیگر هوا تاریک است، به همان دلیل که سیستان نخستین محل طلوع خورشید در ایران است. در شب زود هنگام زابل، هنوز چیزی از طوفان در راه محسوس نیست. مردها به رسم شب‌های آرام، بیرون مغازه‌ها و ساندویچی‌های کوچک و سلمانی‌ها که تا دیروقت بازند، گعده کرده‌اند و گپ و گفت‌شان به راه است؛ آخرین ساعت‌های آرامش پیش از طوفان.

روز واقعه

شهر را نمی‌شود شناخت. خبری از آسمان آبی روز قبل نیست. به جایش آسمان کم‌عمق به رنگ خاکستری روشن متمایل به زرد نمایان است؛ البته اگر بشود سر را برای چند ثانیه‌ای بالا نگه داشت و به آسمان نگاه کرد. اینجاست که می‌فهمم آن چند خط مورب درهم به نشانه باد، معنی واقعی‌اش در سیستان چیست.
بیرون آمدن از زیر سقف در چنین روزی کار راحتی نیست؛ گرچه طوفان ممکن است در و پنجره بشکند و راهش را به داخل خانه‌ها باز کند. خیلی‌ها اینجور وقت‌ها به کل خانه‌نشین می‌شوند؛ کسانی که آسم و ناراحتی قلبی دارند که اتفاقاً اینجا تعدادشان کم نیست. سل هم هست و هر بیماری دیگری که به دستگاه تنفسی مربوط می‌شود. جایی که غلظت ریزگردها تا ۱۹ برابر حد مجاز می‌رسد، چنین چیزی دور از تصور نیست. بیمارستان‌ها و مراکز درمانی شهر که حول میدانی موسوم به «بیمارستان» قرار گرفته‌اند، در روزهای طوفانی تعداد زیادی از مراجعان را پذیرش می‌کنند که علت مراجعه‌شان عموماً تنگی نفس است و به گفته مسئول پذیرش یکی از همین مراکز درمانی، گاهی هنوز به ظهر نرسیده، تعدادشان از ۵۰۰ نفر فراتر می‌رود.

 

به محض اینکه پایم را بیرون می‌گذارم، ذرات شن را زیر دندان‌هایم حس می‌کنم. به همین راحتی راه‌شان را به سمت نای و بعدش لابد ریه پیدا کرده‌اند. ماشین‌های عبوری شیشه‌ها را کیپ کرده‌اند و تردد نسبت روز قبل به طرز محسوسی کمتر است.
قرار است از زابل به سمت هیرمند حرکت کنیم؛ شمال سیستان و بلوچستان و مرز افغانستان؛ جایی که می‌گویند شدت طوفان بیشتر است و غلظت گرد و خاک بالاتر. خاک اول از هیرمند بلند می‌شود؛ باد، شن را از بستر خشک هامون بلند می‌کند و دیگر آبی نیست که جلوی پراکندن آن را بگیرد. هرچه به هیرمند نزدیک‌تر می‌شویم، محدوده دید کمتر می‌شود. کمتر و کمتر تا به حدود ۲۰ و حتی ۱۰ متر می‌رسد. حرکت شن‌ها را می‌شود به وضوح روی جاده دید؛ شبیه لشکری که از استتار بیرون آمده و به سمتت هجوم می‌آورد. جاده خلوت است. نبود دید، آدم‌های زیادی را در این ۳۷ کیلومتر در تله مرگ انداخته؛ فاصله زابل تا هیرمند.

 

یک روز قید رفتن را بزنی، دو روز بزنی، اصلاً تو بگو یک هفته، یک ماه، با آن روزهای دیگر از ۱۲۰ روز چه می‌کنی؟ حالا اسمش ۱۲۰ روز است و رسمش بیشتر. گاهی تا ۱۷۰ روز طول می‌کشد و حالا هم که یک سال است هامون به کل خشکیده، بیم آن می‌رود که گرد و خاک رفتنی نباشد.
طوفان هر لحظه شدت می‌گیرد. هیرمند، خاک‌آلود پدیدار می‌شود. جنب و جوش شهر آغاز شده. دستفروش‌ها دارند بساط میوه و صیفی را در بازار دستفروشان که تقریباً ابتدای شهر است، می‌چینند و مشتری‌ها با صورت‌های دستار بسته سراغ‌شان می‌روند؛ گرچه انتخاب زیادی ندارند چون امروز بار از زابل نرسیده، نه برای میوه‌فروش‌ها و نه خواربارفروشان که یکی‌شان می‌گوید: «شرکت‌ها اصلاً روزهایی که طوفان است بار نمی‌آورند و شخصی‌ها هم همین طور.»

هیرمند که ۱۱ سال است از شهر شدنش می‌گذرد، سیمای شهرهای کوچک مرزی را دارد. از شرق به افغانستان می‌رسد که حصار مرزش از داخل شهر پیداست و از شمال به دریاچه هامون که دیگر فقط باید به آن گفت هامون و از دریاچه فقط حسرتی عمیق مانده است.
گرد و خاک خیلی‌ها را از هیرمند کوچانده؛ هم از شهر و هم از روستاها. حالا هیرمند ۶۴ هزار نفر جمعیت دارد. آنها که توانسته‌اند، رفته‌اند و ماندگان هم به فکر رفتن هستند، مثل زینب که چادر مشکی را با دو دست محکم زیر چانه گرفته و موقع حرف زدن می‌شود لایه نازک خاک را روی ردیف دندان‌هایش براحتی دید:
«حیف شما نیست که توی این خاک آمده‌ای اینجا؟!» مکالمه ما این طور شروع می‌شود. می‌گویم: «حیف، خودتان هستید.» می‌خندد و حجم زیادی از خاک را وارد دهان می‌کند: «ما اینجا گیر افتاده‌ایم. چاره نداریم. توی این طوفان باید بروم دنبال دخترم ببینم رسیده مدرسه، خیالم راحت شود. کلاس نهم است. بیا تا مدرسه‌شان را نشانت بدهم. ته شهر، دم مرز است. چه امنیت دارد؟! توی این هوا.»
زینب راه می‌افتد و دنبالش می‌روم. از چند خیابان عمود برهم عبور می‌کنیم. سر یک پیچ با مرد مسنی که مثل خیلی دیگر از اهالی شهر، دستار به سر و صورت بسته، خوش و بش می‌کند. لختی که دور می‌شویم، می‌گوید: «این آقا اینجا می‌ایستد که دخترها راحت بروند مدرسه. کسی اذیت‌شان نکند.»

نرسیده به مدرسه، زینب مائده را می‌بیند؛ دخترش. مدرسه را به خاطر طوفان تعطیل کرده‌اند و فائزه راهی خانه شده. دخترهای دیگر هم دارند می‌آیند. بچه‌های روستا باید منتظر باشند تا سرویس دنبال‌شان بیاید. زن می‌گوید: «خب می‌دانستند که طوفان است، زودتر تعطیل می‌کردند که بچه‌ها نیایند توی این هوا.»
وضع دبستانی‌ها هم همین است. دخترها و پسرهای کوچک کیف به دوش در خیابان هستند. بعضی‌ ماسک دارند و بعضی نه. ساعت نه و نیم صبح است. می‌گویند هر وقت طوفان است، بچه‌ها را تعطیل می‌کنند که در خانه بمانند، گرچه در کوچه‌های خاکی هیرمند بچه‌های کوچک زیادی را می‌شود دید که مشغول بازی‌شان هستند و گرد و خاک نمی‌تواند آنها را درخانه بند کند. باد جثه‌های نحیف‌شان را به هرسو می‌خواهد، می‌کشاند.

فاطمه، زنی با دختربچه دوساله یک نان تافتون بزرگ را که مخصوص سیستان است زیر بغل زده؛ از همان‌هایی‌ است که آرزوی رفتن دارد. با حسرت از برادرش می‌گوید که سه ماه است رفته تهران و کارش گرفته. توی یک گاوداری کار می‌کند: «به ما هم می‌گوید بیایید اینجا. از این خاک راحت شد. تهران هوا خوب است. صاحب‌کارش خیلی ازش راضی است. گفته نفر قبلی خوب تمیز نمی‌کرد. تو کارت خوب است.» می‌پرسم گاوداری اطراف تهران است؟! جواب می‌دهد: «تهران است دیگر. من که نرفتم تا حالا. خود تهران.» و انگار دلش می‌خواهد این کلمه را تکرار کند؛ تهران.

«شوهر من خیاط است. اینجا که مشتری ندارد. آنجا برویم خوب است خب. ‌الان بدبختیم. نان می‌گذارم وسط سفره با یک خامه. بچه‌ها خامه دوست دارند. ۴ تا بچه می‌خورند. اگر خودمان دو تا هم بخواهیم بخوریم، به بچه‌ها نمی‌رسد. درآمد نداریم. این هم وضع‌مان. همین بچه ریه‌اش خراب است. دکتر نمی‌توانم ببرم.» و به دختربچه با موهای ژولیده خاک گرفته و چشم‌های روشن مغموم اشاره می‌کند که حالا سرفه‌های پی در پی، صورت کوچکش را مچاله کرده است. اینجا دختربچه‌ها موهای پرپشت دارند که خاک، دسته‌دسته تارهایشان را به هم چسبانده است.

 

 

هیرمند دیگر شهری لمیده بر کرانه هامون نیست. در روستاها وضعیت بدتر هم هست. هرچه به مرز نزدیک‌تر می‌شویم، هجوم شن‌های روان به سمت زیستگاه‌ها بیشتر می‌شود. روستاها در طوفان متروکه به نظر می‌رسند؛ جمعیت زیادی از آنجا کوچ کرده‌اند و آنها که مانده‌اند در خانه محبوس شده‌اند. گاهی شن تا بالای در خانه‌ها را می‌گیرد. ملادادی، آل گرگ، کنیز تپه، گمشاد، تخت عدالت سو باقی روستاها که بگذارید قصه‌شان را بعداً مفصل در گزارشی دیگر برایتان تعریف کنم. بگذارید فعلاً میراحمد ۸۰ ساله را همان جا در روستای ملادادی میان تلی از شن رها کنیم و زنش بیگم را که می‌گفت: «می‌خواهی کاری برایمان بکنی؟! بگو مردیم در ریگ، مردیم. کسی زنده‌مان کند.» بله، بگذارید قصه مهاجرت از روستاهای حاشیه هامون را بعداً برایتان بگویم و روایت تلخ ماندگان را.

شرمنده‌ایم

برای استراحت در دفتر محیط‌بانی بخش قُرقُری، یکی از دو بخش شهرستان هیرمند توقف می‌کنیم. احمد خَمَر، محیط‌بان و مسئول پایش آلودگی هوا اهل همین حوالی است؛ روستایی به نام فامیلش. می‌گوید: «خیلی وقت‌ها آلودگی ۱۸ برابر حد مجاز است و در شرایط خطرناک. باید تابستان بودید و می‌دیدید. قبلاً تا برج ۶ طوفان بود الان دائمی شده. سرعت باد اینجا به ۱۲۰کیلومتر بر ساعت می‌رسد. زابل امروز ۹۵ کیلومتر بود. باد بدون آب عذاب است.»
احمد به تنهایی در ایستگاه خدمت می‌کند. می‌گوید مثل هر جای دیگر کمبود محیط‌بان داریم. شهید احمدی‌نیک محیط‌بانی که چندی پیش در قلعه‌گنج کرمان به شهادت رسید، رفیقش بوده. می‌گوید: «قبلاً شکار غیرمجاز می‌کردند. پرنده‌های مهاجر می‌زدند، مثل «دراج» که ما به آن «پُر» می‌گوییم. الان اما آب نیست که پرنده باشد. جایی هم هست به اسم «خرگوشی» که خرگوش زیاد دارد. آنجا هم شکار می‌کنند.» معذرت می‌خواهد برای اینکه محل کار و استراحتش تمیز نیست. مردم سیستان البته دیگر قید تمیزی خانه‌هایشان را زده‌اند. می‌گوید: «اینجا را دائم جارو می‌کنم اما فایده ندارد.» وقتی کفش‌هایم را درمی‌آورم و پا روی قالی قرمز وسط موکت ورودی ساختمان کوچک می‌گذارم، جای پاهایم روی فرش می‌ماند و مشاهده این صحنه، محیط‌بان جوان را شرمنده می‌کند. این حس را از دیگر مردم منطقه هم می‌گیرم؛ پیش غریبه‌ها شرمنده وضعیت بد هوا هستند و آدم می‌ماند چرا؟! مگر تقصیری دارند؟!

خاکشُش درآورده‌ایم

تاریکی هوا چیزی از شدت باد کم نمی‌کند. زابل شبیه شب قبل نیست. جوان‌ها اینجور وقت‌ها کجا جمع می‌شوند؟ «هیچ‌ کجا» این را سعید ملاشاهی می‌گوید. سه سال است آمده زابل و کافه زده و همانجا با هم گفت‌وگو می‌کنیم. روی تخته بالای پیشخوان شعر «به سراغ من اگر می‌آیید» سهراب را نوشته‌اند. سعید حالا فکر برگشتن به زاهدان است: «اینجا هوا خوب هم که باشد، جوان‌ها جایی ندارند بروند. بیشتر می‌روند قهوه‌خانه قلیان می‌کشند. بعضی‌ها هم می‌آیند کافه ولی وقتی طوفان می‌شود، ما هم مشتری نداریم. یک پارک هم داشتیم که درخت‌هایش را قطع کردند. یک سینما هم هست که کسی نمی‌رود. طوفان حال همه را خراب می‌کند. در خانه می‌مانند. همه افسرده می‌شوند.»

دوستش می‌خندد و سر تکان می‌دهد: «آخر هفته می‌رویم پارک خاکی. ما اصلاً خاکشش درآورده‌ایم.» هر دو می‌خندند و بعد ادامه می‌دهد: «پدر و ‌مادر من به خاطر مریضی مادرم کوچ کردند شمال؛ آزادشهر اما دوباره برگشتند. الان چابهار هستند. مادرم آسم دارد.»
پسرها می‌پرسند فردا کجا می‌خواهید بروید. می‌گویم «زهک» و سر تکان می‌دهند. سعید می‌گوید: «آنجا هم خاک است. البته همه جا خاک است. پاییز، تهران باران می‌بارد و اینجا، خاک. امروز تهران باران بود.» و جمله آخر را جوری با حسرت می‌گوید که می‌دانم تا مدت‌ها وقتی صدای باران پاییزی را بشنوم و لطافت قطراتش را روی صورتم حس کنم، عذاب وجدان خواهم داشت. کاش بتوانم بهشان بگویم شرمنده‌ام به خاطر بارانی که حسرتش را دارید. من فقط یک روز از ۱۲۰ روز را برایتان تصویر کردم.

 


لینک کوتاه : https://forgottensistan.ir/?p=4414

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰